جاده آرزو های کاغذی

روزی .... جایی .....در راهی ....من بودمو خودم

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

 

کودکی ....

کودکی در مدرسه رفت به نزد استاد
که بپرسد زچه انشاء به او بیست نداد
پسرک بود بسی عاقل و باهوش زرنگ

هیچ عذری نپذیرفت بهر حیله ورنگ
 
گشت استاد ملول ازپس ابرام صغیر
 
گفت این شرط ادا کن و زمن بیست بگیر

خواست استاد رها گردد از ان کودک خرد

لاجرم کرد طلبی کو بنظر شرطش برد
 
گفت خواهم که بیاری ز برایم زبهشت
 
ذره ای خاک ایا کودک نیکو بسرشت
 
روز دیگر همه حاضر سر درس استاد
 
کیسه خاک همان طفل روی میز نهاد
 
چشم استاد چو بر کیسه فتاد او خندید

 که چگونه زبهشت کیسه خاک اوردید
 
گفت کودک چو قدم مادر من زد بحیاط
 
خاک پایش همه چیدم بسی با احتیاط

خود نگفتی مگر هست بهشت توی جهان

پس بگفتی که باشد زیر پای مادران

این ذکاوت چو استاد از ان کودک دید

بیست را داد و سر ان پسرک را بوسید

 

[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:کودک , بهشت , استاد , مدرسه , عاقل , خاک , مادر , کیسه,

] [ 14:25 ] [ محدثه ]

[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

 


خانومم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختــر جونت بگی غذاشــو بخوره ؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم ندا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود …

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، ندا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود !

گلـویم رو صـاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟

فقط بخاطر بابا عزیزم … ندا کمــی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشآه بابا جون ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … ندا مکث کرد …

بابا ، اگــر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟

دست کوچک دخترم که بطرف من دراز شده بود رو گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و قول دادم … ناگهان مضطرب شدم و گفتم : ندا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی … بابا از اینجور پولها نــداره ! باشه ؟

ندا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد !

در سکوت، از دست همسرم و مادرم که بــچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم !

وقتی غذا تمام شد ندا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد …. همه ما به او توجه کرده بودیم و ندا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین یکشنبه !…

تقاضای او فقط همین بود …

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتــناکه ! یک دختربچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!!

گفتم : ندا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیــگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم …. خواهش می کنم ، عزیزم ، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟

سعی کردم از او خواهش کنم ولی ندا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟

ندا اشک می ریخت و میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و گفتم : مرده و قولش … مادرم و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟

ندا ، آرزوی تو برآورده میشه …

صبح روز دوشنبه ندا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم !

دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود ….

ندا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بــیرون آمد و با صدای بلند ندا را صدا کرد و گفت : ندا ، صبر کن تا منم بیام … چیــزی کــه باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس موضوع اینه …!

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت : دختر شما ، ندا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره …. زن مــکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته پسرش نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده …! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن … ندا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده …

اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه …

آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !

سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن …
 

 

[ پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:ندا , غذا , دختر , زیبا , قیمت , همسر , مادر , چشمان , موج , دوست , بابا , اشک , روز نامه,,

] [ 13:57 ] [ محدثه ]

[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد

خدا و کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،
اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه
می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان
،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری
خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه
،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی
                              
                                                   فکر بد نکن طولانی نیست
                                            نظر هم یادتون نره هر کی نظر نده...

[ پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:خدایا , کودک, مادر ,فرشته,

] [ 16:14 ] [ محدثه ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه